شب ها میانِ چشم هایم آب می افتد
وقتی که رویِ دفترم مهتاب می افتد
شب نیمه را هم زیر پاهایش لگد کرده
هر شب چرا از چشم هایم خواب می افتد؟
گیسوی تو در باد زیبا تر شده اما
من ماهی ام کنجِ لبم قلاب می افتد
فرقی ندارد تنگ و دریا خوب میدانی
عاشق که باشی عمر در تالاب می افتد
من خوب بالا رفته بودم مثل یک کودک
تا اوج رفته اخرش از تاب می افتد
فرقی ندارد نرم یا محکم برای من
این چینیِ تنهاییِ بی تاب می افتد
چینی و تنهایی و نرمی لااقل شاعر
یاد نوا های دل سهراب می افتد
یک روز با رمان مشکی عکس زیبایی
از این جوانی های من در قاب می افتد
26/05/95