گاهی به ناگاهی ازخیال که میرسم خود را میان جنگلی سبز اما سرد میبینم. یک لباس ساده و عینک ساده ام، با چکمه هایی شاید مثل چکمه های جنگی گام هایی کوتاه اما محکم برمیدارم و جای پایم میان سطح گلی جنگل به وضوح مشخص میشود. مشخص میشود که در آن جنگل تنهای تنهایم و شاید در جیبم یک چاقوی تیز نظامی دارم که روی درخت ها علامت گذاری کنم از مسیری که میروم و نمیدانم به کجا ؟! کمی که میروم کوهی را میبینم که فریاد میکشد درونم را که من به آن تعلق دارم. زمان میگذرد. خورشید که تقریبا به پایان عمرش رسیده با منی که تازه سرم را از اخرین تخته سنگ بالا کشیدم وداع میکند. شاید به زور بشود در قله کوچک آن کوه دراز کشید اما من اصلا خسته نیستم و فقط محکم می ایستم. می ایستم و به جنگلی که تازه خورشید را رها کرده زیر نور مهتاب حسابی خیره می شوم. جنگلی که ابتداء و انتهایی ندارد.
باز هم نامه های پنهانی
مینویسم سلام دختر نور
حالتان خوب خرم است آیا
دمتان باشد همچو هرم تنور
بعد از آن قصه ای که میدانید
پیش جمعم ولی کمی پکرم
شده ام خم ولی نمیداند
کسی از ماجرای این کمرم
راستی حال من بدان خوب است
نیست غم جز غم نبود شما
احتمالا اگر خدا طلبید
میروم شب به شب کمی به کما
این اواخر Del ام چه پر کار است
می فشارم پس از همین اثرم
حذف شد کل شعر بی معنیم
حذف شد این لغات بی ثمرم
#سروش_غفاری
آری من نیز یاد گرفتم هنگامی که خدایی نکرده گاهی خیالم بخواهد سوی خیالش پر بکشد؛ هنسفری های سفیدم را در گوشم فرو کنم و آهنگ های چرند و بنجل یکسری قهر کرده از خانه را گوش بدهم و پرنده خوش آواز خیالم را قبل از پر کشیدن زود زمین گیر کنم.
پشت این صفحه های لمسی مجازی عجب زندگی های چرندی برای خود ساختیم
گاهی میتوانی در بالا کشیدن بینی از روی حساسیت، نزدیک به طلوع آفتاب عشق را پیدا کنی وقتی به خاطر می آوری آخرین بار که گریه کردی تجربه تلخ درگذشت شوهر خواهرت بود و از آن پس دیگر حس خالی شدن بعد از یک گریه اساسی را تجربه نکردی و حس بالا کشیدن بینی میتواند نزدیک ترین حالت به آن باشد.زیبایی ها گاهی میتواند بسیار کوچک باشد
شآید بتوانم در خیابان های این شهر با دختری که عاشقانه و با تمام وجود دوستش دارم قدم بزنم و بی خیال تمام دنیا شوم وقتی مرا بابا صدا میزند.
دختر نداشته ام را دوست دارم
بین شهری که مردمانی از جنس سنگ دارد وقتی میان چمن های بهار قدم میزنم هنوز هم میتوانم بوی زندگی را حس کنم ای کاش زمین همیشه بهار بود
وقتی اسم کتاب رو میشنوم، خاطره ی برگه هایی برام زنده میشه که تازه باهاشون آشنا شده بودم و با ذوق به قفسه های پر کتاب نمایشگاه ها و کتاب فروشی ها نگاه میکردم و حالا با وجوده تکنلوژی یکم از کتاب ها دور شدم اما دلم بیشتر برای نسلی میسوزه که وقتی بهشون بگی کتاب نمیدونن راجب چی حرف میزنی و مطمئنم هرچقدر هم مطلب تو تبلت ها و گوشی هاشون بخونن هیچی به کتاب نمیرسه چون مطالب رو به دلایلی که حس توضیح ندارم نمیتونن به حافظه بلند مدت بسپارن و وای به نسل جاهلی که از جهل خودشون بیخبر در بمب باران اطلاعات غرق میشن.
یاد درس های علوم ابتدایی می افتم وقتی در دانشگاه، دما 1000 درجه است و بدون هیچ گونه تجهیزات خنک کننده حالت تصعید را تجربه میکنم