دل کوهی قدیمی خانه ی من بود
مرا کندند
هزاران مرد محکم با کلنگ تیز
فقط میگفت
برادر مکر آتش را مراقب باش
مرا از کوه آوردند
میانه کوره ای جوشان رها کردند
چه میکردند آدم ها
چه میکردند
مرا آتش صدا میزد
بیا آهن
بیا تا در دلم آتش بگیری نرم تر باشی
چرا اما
به خود گفتم چرا اما مگر سنگی به این سختی
شود نرمی شبیه آب احوالش؟
بغل کردم
من آتش را بغل کردم
تنم حسی عجیب از حال خود حس کرد
سر خوردم
میان قالبی نک تیز سر خوردم
تعجب داشت
من چون آب در کاسه
تمام شکل قالب را به خود دادم
سرم پر شوق
آری نرم گشتم هااای
کمی باد آمد و گرمی آتش را ز من پس زد
به من خندید
فریب آتش مکار را خوردی؟
نفهمیدی که از آهن کلنگی تیز میسازد؟
و من مبهوت سفتی تنم را پس گرفتم زود
مرا بر تکه چوبی تاج سر کردند
چه خوش بودم
نفهمیدم
مرا بردند
مرا بردند سوی معدنی آری
و من پر شور آری خانه برگشتم
مرا محکم به روی تخت سنگ آهنی کوبید مردی پیر
چه میکردم؟
فقط گفتم برادر مکر آتش را مراقب باش
#سروش_غفاری
21 فروردین 95
- ۹۵/۰۲/۰۲