دیار قلم

دلنوشته های سید سروش غفاری

دلنوشته های سید سروش غفاری

دیار قلم

سید سروش غفاری
امیدوارم حس خوبی را منتقل کنم تا با لبخند خارج شوید و وقت شریفتان معطل نشود
نظر یادتون نره
www.telegram.me/diarghalam

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۲۸ ارديبهشت ۹۵ , ۱۶:۳۷
    کلان
  • ۹ ارديبهشت ۹۵ , ۱۳:۲۲
    سبزی
  • ۷ ارديبهشت ۹۵ , ۱۶:۰۰
    گرما
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «من» ثبت شده است

من مرده

شب ها میانِ چشم هایم آب می افتد
وقتی که رویِ دفترم مهتاب می افتد

 

شب نیمه را هم زیر پاهایش لگد کرده
هر شب چرا از چشم هایم خواب می افتد؟

 

گیسوی تو در باد زیبا تر شده اما
من ماهی ام کنجِ لبم قلاب می افتد

 

فرقی ندارد تنگ و دریا خوب میدانی
عاشق که باشی عمر در تالاب می افتد

 

من خوب بالا رفته بودم مثل یک کودک
تا اوج رفته اخرش از تاب می افتد

 

فرقی ندارد نرم یا محکم برای من
این چینیِ تنهاییِ بی تاب می افتد

 

چینی و تنهایی و نرمی لااقل شاعر
یاد نوا های دل سهراب می افتد

 

یک روز با رمان مشکی عکس زیبایی
از این جوانی های من در قاب می افتد

26/05/95

من خیالی

گاهی به ناگاهی ازخیال که میرسم خود را میان جنگلی سبز اما سرد میبینم. یک لباس ساده و عینک ساده ام، با چکمه هایی شاید مثل چکمه های جنگی گام هایی کوتاه اما محکم برمیدارم و جای پایم میان سطح گلی جنگل به وضوح مشخص میشود. مشخص میشود که در آن جنگل تنهای تنهایم و شاید در جیبم یک چاقوی تیز نظامی دارم که روی درخت ها علامت گذاری کنم از مسیری که میروم و نمیدانم به کجا ؟! کمی که میروم کوهی را میبینم که فریاد میکشد درونم را که من به آن تعلق دارم. زمان میگذرد. خورشید که تقریبا به پایان عمرش رسیده با منی که تازه سرم را از اخرین تخته سنگ بالا کشیدم وداع میکند. شاید به زور بشود در قله کوچک آن کوه دراز کشید اما من اصلا خسته نیستم و فقط محکم می ایستم. می ایستم و به جنگلی که تازه خورشید را رها کرده زیر نور مهتاب حسابی خیره می شوم. جنگلی که ابتداء و انتهایی ندارد.